مقدّمه
در حساب مادی زندگی جدید، معنویت تفریق می‌شود، می‌کوشند تا هدف زندگانی انسان را با حیات مادی او جمع نمایند. عقیده دارند که زندگی مادی برای زندگی مادی است و بس: یعنی انسان در تلاشهای خود افق عالیتر ندارد، یعنی هدف برتر، از کوشش در ماده نیست، پس چه؟ پس اینکه انسان باید بدنبال سراب لذت یکسره در بیابان رنجهای زندگی بدود. زیرا بنا به «فلسفة منهای معنویت» برای انسان نهایتی که به تلاشها و رنجهای زندگی بیارزد وجود ندارد جز تلاشها و رنجهای جدید!
این فکر که اگر طرفدارانش لطفی کنند و در عمق آن بیندیشند خودکشی را برای زندگی ترجیح می‌دهند، فکر نیست بلکه خوره است، خورة مغز و حقیقت زندگی است، مرضی است که قرن ما بطور نیرومند و حادی گرفتار آنست، معنویت زندگی را می‌خورد و آنرا بیمعنی می‌کند.

این خوره از کجا پیدا شده و تا کجا رفته و چه کشتارهایی کرده و راه دفعش کدامست؟ مسائلی هستند که باید تعدیل شوند و هر نویسنده‌ای حداقل از یک زاویه باید چشم به این مسائل بدوزد والاّ خودش کانون میکروب همین مرض است، و از سرطان، زندگی‌کشنده‌تر و خطرناک‌تر برای زندگی است!

این نوشته در راهی که طی کرده بهمین پرسشها چشم داشته و بدنبال جواب همین سؤالات به غرب رفته، و به شرق باز آمده و بگذشته فکر کرده و به حال نگریسته و حوادث را با هم مقایسه نموده، و قدرت مقاومت دو مذهب بزرگ معنوی را در برابر این بیماری سنجیده و به یکی با شدّت تاخته و آنرا محرّک و هادی مرض دیده و از دیگری با شدّت طرفداری کرده و آنرا مانع و عایق مرض شناخته، ولی در عین حال طرفدارانش را مقصر دانسته و از رویّة آنان شکوه و شکایت نموده است.

این نوشته با همة اجمال خود تا آنجا که راهش باز است می‌خواهد از علل تفریق معنویت در صحنة زندگی این قرن پرده‌ بردارد و مکتب مبارزی را در برابر موجبات این افتراق نشان بدهد.

این نوشته به چنین فلسفه‌ای تکیه داشته که: همیشه در جامعه روابطی میان افراد پیدا می‌شود که آفرینندة آن روابط همان افراد هستد، مجموعه آن روابط را بعنوان «روح کلی جامعه» باید تلقی کرد، این روح وقتیکه از معنویت تخلیه شد مرگ معنوی جامعه فرا می‌رسد، یعنی اجتماع تنها روح مادی پیدا می‌کند، حیات معنوی تازه اگر قرار باشد تجلی نماید باید مرگ روحانی جامعه تعلیل گردد و عوامل آن بدست آید، باید مکتب مبارزی که قدرت دارد با عوامل مرگ بجنگند شناخته شود، باید در پیکر اجتماع «مغز» بوجود بیاید، مغزی که سلولهایش هماهنگی کامل داشته باشند تا روح جدید از خلال آن مغز بسایر اعضاء نفوذ کند و در میان حیات مادی، زندگی باشکوه معنوی بدرخشد و این نوشته سراسر بدنبال همین مقصود و آرزو بوده است.



آبانماه 47 مصطفی حسینی طباطبایی



1
در غرب
فیزیک‌دانها می‌گویند: «جهان در حال وسعت‌یافتن است». درست می‌گویند همه چیز دنیای ما در حال توسعه است، مخصوصاً انحطاط معنوی و اخلاقی این قرن که وسعت روز‌افزون می‌باید!

امروز دنیا قطعات گسسته از هم نیست بلکه بهم پیوسته است، بهمین جهت حوادث سرایت کننده هستند و بزودی علاملگیر می‌شوند، اگر در آنطرف دنیا خبری از معنویت و اخلاق بود در اینصورت می‌توانستیم سراغش را بگیریم، ولی چون در اینجا اثری نیست در آنجا هم خبری پیدا نمی‌شود، بصورت معکوس هم می‌توانستم بگویم اما نمی‌دانم چه بلائی ما را عادت داده است که هر چه را از غرب شروع کنیم والّا از ابتدا می‌گفتیم امروز شرق که زادگاه معنویت بشمار می‌رود معنا را گم کرده است، دیگر چه انتظاری از غرب داریم؟

این عصر علاوه بر اینکه عصر اخلاق نیست، عصر تعادل هم نیست، ترقی صنعتی بصورت غیر طبیعی قسمتهایی از پیکر قرن را رشد داده و قسمت‌های دیگرش را متوقف گذارده است. نتیجه اینست‌که قرن ما کج و کوله و ناقص و بیمار است، قرنی است که اخلاقش به تحلیل رفته و ماشینیزمش رشد کرده است. آیا کریه‌تر از این قیافه صورتی سراغ دارید؟!

اگر بگوییم: این انحطاط از آنجا ناشی شده که جامعه‌های ما غالباً از جنگ برگشته‌اند و هنوز توازن روحی خود را باز نیافته‌اند چندان درست نگفته‌ایم، زیرا جنگ همیشه در دنیا وجود داشته با این تفاوت که قدرت تخریبی جنگهای قدیم کمتر بوده است، ولی در عوض از حیث تعداد بمراتب بیشتر بوده‌اند یعنی فواصل زمانی کوتاهتری میانشان وجود داشته است، و اگر قبول کنیم که جنگ در این انحطاط دخالت داشته در هر صورت نمی‌توانیم آنرا علت عمدة این فاجعه قلمداد کنیم، پس بهتر است بسراغ وقایع زمان صلح برویم: الصّلح خیر!

تگیه‌گاه اخلاقی بشر در گذشته دو اصل بود: یکی مذهب و دیگری قیود اجتماعی، هر دو هم اخلاق‌طلب هستند، ریشة اخلاقی مذهب فطرت است یعنی وجدان طبیعی، و دومی بیشتر ضرورتهای محیط و سلیقه‌های افراد را رعایت می‌کند و از همین راه مولّد آداب و رسومی می‌شود، کسی انتظار نداشته که قیدهای اجتماعی تغییر نکند ولی بد نیست ببینیم چرا دیوارة اصلی فرو ریخته است؟

در کشورهای مسیحی «علم» بدنبال قدرت می‌گشت و سرانجام با او برخورد نمود، فلسفة ارسطو را مخصوصاً در طبیعیات کنار گذاشتند واسکولاستیک و طرفدارانش بالاخره مرحوم شدند! پس‌مانده‌های فیلسوفان یونان را عقب زدند و تحقیقات دانشمندان جدید با سلاح تجربه و آزمایش بجا افتاده و وقتیکه مسافتی از تونل «رنسانس» گذشتند معلوم شد که پنبة بسیاری از عقاید گذشتگان زده شده، علم که در زمان «معلم اول» جیره‌خوار فلسفه بود به چشم نوکری به اربابش نگاه کرد و از بس تشویقش کردند این روزها به آسمان می‌رود و گویا می‌رود تا بکلی آسمانی شود!

کشیشها نتوانستند از فلسفة ارسطو صرفنظر کنند، اصولاً این عیب در بسیاری از مذهبی‌ها هست که دائماً بدنبال داماد سرخانه می‌گردیم، یعنی نمی‌خواهیم علم خودش بخواستگاری دین بیاید، یکروز فلسفة ارسطو را بالاجبار با مذهب تطبیق می‌دهیم، روز دیگر بر سر کتب دینی بازی «تأویل» در می‌آوریم بلکه بتوانیم با عقایدی که پسندیده‌ایم آنها را انطباق دهیم، این روزها هم که می‌بینم عده‌ای در متن‌های مذهبی می‌گردند تا ثابت کنند که دین قبلاً نقشة موشکها را کشیده و فرمولهای شیمیائی را موازنه کرده و قوانین فیزیک را توضیح داده الی آخر المرام! ... مثل اینکه نمی‌خواهیم همان منطق فطری دین را بفهمیم و براه راست و روشن خدا اکتفا کنیم و گویا اصلاً قبول نداریم که دین برای هدف دیگری غیر از فیزیک و شیمی آمده است، بگذاریم. انگیزیسیون از طرف مدافعین مسیحیت پدید آمد تا تفتیش عقاید کند، برنامه‌اش هم این بود که تا گالیله می‌خواست بزبان علم لبی بجنباند فوراً علیه او اعلام جرم می‌کرد، نظر گالیله با مذهب مخالفت نداشت، اما با طبیعیات ارسطو و هیئت بطلمیوس مخالف بود و خرابی کار هم از همینجا بود زیرا ایندو و در مذهب لانه کرده بودند و بالاخره هر دو داماد سرخانه بجانش افتادند و تا نگفت غلط کردم دست از سرش برنداشتند محدودیتهای سایر دانشمندان را خودتان قیاس کنید ...

مخالفتهای ملانصر‌الدینی بازار علم را بیشتر رونق داد و ثابت کرد که چماق تکفیر حقیقت‌شکن نیست!

سرانجام علم با امنیّت کالایش را به میدان آورد، مردم از بازارش استقبال کردند و چیزهایی ندیده در آن دیدند! تنورش گرم شد و از مذهب جلو افتاد اما از مذهب کشیشها نه از مذهب خدا، از مذهبی که مجبور بود با آراء گذشتگان که از پیغمبران هم گویی نظرشان مقدس‌تر شده بود بسازد!

در عهد عتیق! دیندار کسی محسوب می‌شد که معتقد باشد خورشید را بهمراه فلک، خداوند بدون هیچ وسیله‌ای می‌گرداند، ستارگان را خدا بی‌واسطه حرکت می‌دهد، باران را فرشته‌ها می‌ریزند، ابرها را ملائک می‌رانند، علم به شکل دیگری حوادث را تعطیل نمود، قوانین منظم طبیعی را که گردانندگان عالم بودند پیدا کرد، بهتر بگویم: قانون‌های قانون‌گذار خلقت را پیدا کرد، امر خدا را کشف نمود، اما اسمش را «امر خدا» نگذاشت، خدا و فرشتگانی که بغلط بجای قوانین طبیعت قرار گرفته بودند یک قدم بعقب رفتند زیرا امر خدا بجای خود خدا گذاشته شده بود و وظیفه فرشتگان از سنت‌های طبیعی جدا نمی‌شد، وقتیکه خدای مردم یکقدم بعقب برود برای همیشه بعقب می‌رود، بهمین جهت فلسفة مادی که با همة جنب و جوش خود از ترس کشیشها جرأت عرض اندام نداشت، به خیال خودش «مانع را مفقود و مقتضی را موجود» دید و بی‌معطلی جلو آمد و گفت: سلامٌ علیکم!! فخنر آلمانی طرح ماده و قوه را ریخت و طرح او دستاویزی برای مادیت شد، در حالیکه هم ماده و هم قوه محکوم قوانین منظم بودند و به سوی غایتی که پدید آوردن موجودات باشد کنترل شده بودند پس بالاتر از آندو حاکمیتی وجود داشت، لامارک و داروین هم بی‌مضایقه آدمیزاده را میمون‌زاده خواندند و قانون تکامل انواع را بر سر زبانها انداختند، اما مگر هدف‌گیری و نظم با وجود درستی این قانون در طبیعت محو شد تا کسی اجازه داشته باشد قانونگذار خلقت و طراح تکامل موجودات را انکار نماید؟

جنجال بپاشد و تلاش‌های کشیشان و موعظه‌های ایشان بجای نرسید زیرا وقتش گذشته بود، بعلاوه قاعده اینست ‌که تعصبات بی‌دلیل راهنمایان، خاصیت حرفشنوی را از راه‌پیمایان می‌گیرد، اگر چه بعضی از حرفها هم درست باشد!

تقریباً بعد از سپری شدن یک قرن هنوز در کشورهای مسیحی آب از جوی رفته به سر جایش برنگشته است، چون جویها هنوز شیب خود را تغییر نداده‌اند، بله هنوز هم به درستی تغییر نداده‌اند، کلیسا برقرار است و مشتریهای روز یکشنبه هم برقرار ولی مذهب در کلیسا است نه در جامعه، یعنی در میان اکثریت افراد اجتماع ریشه ندارد و دین نامستشعر است. آیا از انحطاط اخلاقی آن طرف مدرکی زنده‌تر بر اثبات این مدعا می‌خواهید؟

مذهب را که باختند چیزی گیرشان نیامد تا جایش را پر کند زیرا علم به مادیت هم مجال اظهار نمی‌داد! و همچنان دو اسبه پیش می‌تاخت پس نسلی باقی ماند بی‌پناه، به یک مرجع چشم دوخته بود که نامش را علم گذاشته بودند اما آن مرجع هم در بسیاری از موارد جز «گمان» چیزی نبود و لهذا هر روز فتوای تازه می‌داد و تئوریهایش عوض می‌شد و سرگردانی را بیشتر می‌نمود، نسل جدید نتوانست در خلا زندگی کند بدنبال مطلوبی بود که به او عقیده و ایمان ببخشد و امور اجتماعی را تنظیم کند، کارل مارکس در آلمان ضرورت را احساس کرد زیرا یهودی‌زاده بود و درس سوداگری و ماده‌پرستی را از اجداد خود به ارث برده بود، بقول رفیقش فردریک انگلس: «کلة هگلیسم را از زیر پای آن برداشت و برگردنش گذاشت» ولی متأسفانه این مجسمة مادی روح نداشت!

و از آنجا که مبعث از فکر یهودی بود همة حقایق هستی را در بازار «ماده و اقتصاد» گرو گذاشت و در سیستم فلسفی بسوی ماتریالیسم محض رفت و در سیستم مالی، کمونیسم افراطی را به ارمغان آورد و تمام مجاهدات علمی و اخلاقی و دینی بشر و بطور کلی شکل تاریخ را محصول اقتصاد قلمداد نمود اما با تمام نقائض، خلای را که سستی مذهبی و اجحاف سرمایه‌داران پیش آورده بود در نیمی از دنیا پر کرد زیرا موقعیت زمان در مکتب او تا حدی درک شده بود و با وجود خشکی و خشونت مخصوصش نیازهایی را پاسخ می‌داد، این بار قدرتی که جلو آمد و با مارکسیسم نبرد کرد و بیشتر دولتها بودند نه کشیشها! زیرا مدعی جدید علاوه بر مخالفت با اساس مذهب در کار «از ما بهتران!» هم دخالت می‌نمود و حرفهای ناخوشایند می‌زد و از «انقلاب پرولتاریا» سخن می‌گفت از همین جهت در بسیاری از کشورهای مسیحی نه برای دفاع از جبهة مسیحیت بلکه برای استقرار رژیم مملکت، با مارکسیسم در افتادند مبارزه را شروع کردند و بهر وسیله بود مانع پیشرفت این اژدهای سه دهن شدند وگرنه این هیولای آخر زمان دنیای مسیحیت را یکپارچه بلعیده بود. چنانکه با همة تلاشها عاقبت روسیه و لهستان و چکسلواکی و ... دیگران را در کام خود فروبرد.

در این میان، نسل سرگردان جدید چه خواست؟ او باز هم تکیه‌گاه می‌خواست، عقیده و ایدئولوژی می‌خواست، آسایش جسمانی جز اینکه از مارکسیسم بیزارش کند ولی در عین حال دستش را هم خالی گذارند، بهمین جهت نسل جدید خارج از خود پناهگانی ندید بیاد فلسفة بی‌خبری و لذت طلبی افتاد، همان مکتب اپیکور! اما نه به آنصورت که جامعه بسوی خرسندی گام بردارد بلکه به آنصورت که بطرف لذت و شهوت بتازد. در این میان زیگموند فروید اطریشی یعنی دوباره یک نابغة یهودی‌الاصل! و موقعیت‌سنج پیدا شد و آب پاکی بروی دست همه ریخت زیرا به همة این شهوت‌پرستی‌ها صورت علمی داد و همة عواطف انسانی را در دو کلمة «میل جنسی» خلاصه کرد، انسانیت در لابلای پسیکانالیز فروید یک عاطفة بسیط جنسی از آب درآمد که با فریبکاری خود را بصورت‌های گوناگون ظهور می‌دهد و حتی در لباس قدسی و معنوی و شکلهای اخلاق تظاهر می‌کند!

باری در بوق پیروزی شهوت دمیدند و از همه جانب بطرف آن هجوم آوردند، نسل جدید چون شخصیت خود را گم کرد و کمال حقیقی خویش را که از راه حقیقت مذهب می‌توانست بدست آورد از کف داد، ناچار شخصیت و کمالش را در امیال پست جستجو نمود. از همین جهت می‌بینیم ناگهان بصورتی سرسام‌آور از همه طرف به ندای غریزة جنسی بشر پاسخ داده می‌شود، مطبوعات به این طرف آمدند به طوریکه حتی مجلات اقتصادی، سیاسی، طبی، علمی و غیر اینها از راه تصاویر عریان زنان، متاع خود را تبلیغ می‌کنند، موزیک رو به سوی شهوت جنسی می‌آورد و جازهای محرک، مطلوب و ایده‌آل می‌گردد، از شرائط مهم برای موفقیت یک هنرمند داشتن «سکس» بیشتر و گیرنده‌تر محسوب می‌شود، فیلسوفان، اگزیستانسیالیستهای فرانسوی از آب در می‌آیند که باید در زیرزمینهای پاریس غرق در شهوت و شراب و هروئین و مرفین در یکدیگر بلولند و بحث از «اصالت وجود!» بکنند، با اینکه شاید نه فروید و نه ژان‌بل سارتر طرح خود را آنچنان نریخته بودند که این چنین پیاده شود اما تشنگی نسل، موقعیت قرن، کمبودهای بهره‌بردای می‌کنند و چون دنیا دیگر گسسته نیست بلکه پیوسته است، طغیان بهمه‌جا می‌رسد و امواج آن همة سطحها را بزیر تلاطم می‌گیرد، از غرب بشرق می‌آید زیرا شرق بنا به عللی گرفتار خودباختگی گشته و بطور حادّی آمادة پذیرش و قبول شده است، در کشورهای اروپایی باشگاههای لختی‌ها! تشکیل می‌شوند و منشورات خود را با مناظر مورد‌پسند! به اطراف و اکناف عالم پراکنده می‌سازند، مکانیسم بیشتر مقالات و کتاب‌هایی که ادبیات جهانی ما را تشکیل می‌دهند این می‌شود که زن و مردی با تمام وجود (یعنی با تمام میل جنسی!) به یکدیگر عشق می‌ورزند، آنگاه موانعی بر سر راهشان سبز می‌شوند و کار عشق را در پیچ و خم مشکلات می‌افکنند تا شور و اشتیاق خواننده را افزون‌تر کنند و عاقبت کار بدانجا انجامد که دو دلداده برای وصال به ماه عسل می‌روند! در تئاتر، در سینما، در خیابانها، در بنگاهها، در همه‌جا بمبی خطرناکتر و انسان‌کش‌تر از بمب اتمی افکنده‌اند، بمب تبلیغات جنسی در شرق و غرب افتاده است، از طرفی هم برای نسل جوان تقریباً تا حدود 30 سالگی امکان تسکین غرائز جنسی از راه ازدواج میسر نیست، پس چه باید کرد؟ چه کسی را باید دید؟ چاره چیست؟

آیا نباید راه حلی برای این مشکل روز‌افزون و جهانگیرد که از سقوط ایمان ریشه گرفته و رشد نموده است پیدا کرد؟[1]

آیا نباید برای دفع بحرانهای معنوی و خلأ روحی، به ارزشهای اصیل مذهب، مذهب بدون خرافات، مذهب خدا نه مذهب کشیش توجه کنیم و برگردیم؟

آیا نباید به روی شعار زندگی این قرن یعنی: «ماشینیزم به اضافة طغیان جنسی منهای معنویت» خط بطلان بکشیم؟

تا نسل جوان و جدید ما صدای مطلوب روح خود را در دعوتهایی والاتر و نداهائی بالاتر از «جازم بشنوند، تا عطشی در آنها پدید آید که بجای «بیتل‌ها» دانشمندان با ارزش علوم و مصلحین و پیغمبران بزرگ آنرا پاسخ گویند؟ ...

2
در شرق


همانطور که در همه جا آسمان یکرنگ است در همه جا هم «معنویت» را یکسان سر می‌برند و مذبح غربی و شرقی کارشان شبیه یکدیگر است، ولی ما که در این طرف شاهد فاجعه هستیم باید بیشتر به فکر همین طرف باشیم و به نظرم چارة عیب خود نکرده به عیب دیگران پرداختن ما را معیوب‌تر می‌کند! مگر اینکه بخواهیم ریشه‌های انحطاط اخلاقی را در آنطرفها جستجو کنیم و شیب حرکت آنرا بفهمیم.

در گذشته هر چند گاه یکبار، آب حیاتی از آسمان بر زمین ریخته است که تاریخ مشرق، آخرین مرتبه‌اش را گم کرده و بیاد دارد.

روزیکه باران «اسلام» بر شرق بارید آنروز هم مثل امروز معنویت را در همه جای دنیا سر می‌بریدند ولی آن جنایت انجام نشد و ذبیح نو زنده شد و بالاخره در زمان منجی بزرگش و در عصر خلفای راشدین، بهمراه شور و حیات دیگری خیز گرفت بطوریکه هنوز تاریخ بشریت از صفا و روحانیت آن رستاخیز خدایی حرارت دارد.

نهضت جدید مثل توده‌ای از برف که از قله‌ای بلند بر زمین بغلطد و هر لحظه انبوه‌تر شود، عظمتی کوه‌مانند یافت و تمدنهای بزرگ باستانی نظیر ایران و مصر را بخود پیچیده و بهمراه برداشت ولی در حقیقت همان حرکت و غلطیدن اولیه مهم و مؤثر بود، در این میان وجود یکی دو نفر که برخلاف سایر پسران عباس گام برمی‌داشتند (مانند عمربن عبدالعزیز در بین امویان) اگر چه معجزه‌ای بود و زنده‌ای در میان مردگان راه می‌رفت اما این معجزه دیگران را از تباهکاری عاجز ننمود، ضعف معنوی که پیدا شد فرهنگهای بیگانه هجوم آوردند تا جای خود را در کانون اسلام باز کنند و با معارف اسلامی بیامیزند، پس کتب یونانی و فلسفه‌های کهن و عقاید مختلف به جهان اسلام سرازیر گشت و پای اختلاف در میان مسلمانان باز شد و فرقه‌ای بر فرقة دیگر افزوده گشت و کارناوال حدیث‌سازی به نفع فرقه‌های مختلف به راه افتاد و آراء تازه در دین خدا پدید آمد. تا آن زمان اگر نزاعی میان مسلمانان وجود داشت بیشتر نزاع سیاسی بود و غالباً بر سر حکومت و خلافت دور می‌زد، از این ببعد اختلاف در عقاید اسلامی هم رونق گرفت و افزایش یافت زیرا اسلام را با آنچه نباید بیامیزند مخلوط کرده بودند و معنویت خالص قرآن را با افکار بیگانه ممزوج نمودند با این همه چون روح اسلام پرقدرت و نافذ بود از یکطرف نگذاشت که فرقه‌های گوناگون با اساس آئین مخالفت کنند بلکه هر دسته‌ای خود را فرقة ناجیة اسلام! می‌شمردند و از طرف دیگر عده‌ای را پرورش می‌داد که چشم به سلف دوخته و دین خالص را دنبال می‌نمودند، باری حکومت اخلاف عباس دست به دست می‌گشت تا خواجه نصیرالدین طوسی شیعی که قبلاً کتاب «اخلاق ناصری» را در قهستان برای اسماعیلیه رقم زده بود «شاخ خود» را به بغداد برد و خلیفة سنی را بزیر نمد مالید! همچنانکه پیش از این شمشیر صلاح‌الدّین ایّوبی نیز حکومت شیعیان باطنی و خلفای پهناور اسلام رخ داده بود که سهمی از آنهم بما می‌رسد و در جدایی ما ستمگری خلفائی که کاسه‌لیس‌های آدمکشی مثل حجّاج‌بن یوسف داشتند مؤثر بود اما تأسف داشت که چندین قرن مانند کشتی طوفان‌زده مرتباً از این پهلو به آن پهلو می‌افتادیم و صفاریان، طاهریان را بر می‌انداختند و سلجوقیان، غزنویان را منقرض می‌ساختند و آل‌ فلان، آل فلان را لگدمال می‌کردند و بعد از اینهمه گرفتاریها ناگاهان مغولان به خدمت پسر ترکان خاتون می‌رسیدند! و از کلّه‌ها مناره‌ها می‌ساختند و به دنبال هجوم خود تأثیر روحی مخصوصی بجای می‌گذاشتند و سفرة درویشی! را پهن‌تر می‌نمودند.

و هر گاه! قطعات بهم پیوسته از کانون جدا شد و تمرکز و قدرتشان تقسیم و تضعیف گشت، نصیب همین دارند که یا طعمة گرگان بیگانه شوند و یا گرفتار نزاع و کشتار اندرون خانه گردند! پس فکر وحدت اسلامی و برگشت به معنویت اصیل قرآنی، ریشه از قدیم دارد ولی موانع جدید نیز یکسره می‌رسد و مثلاً! ترکان عثمانی را در برابر شیعیان ایرانی قرار می‌دهد و غوغای برادر‌کشی را به افلاک می‌رساند و به دنبال خود در اینطرف ما را برمی‌انگیزد که به تحریک جیره‌خورهای دکان تعصب، لعن خلیفه کنیم و عید عمر بگیریم و برخلاف سیرة صدر اول به احترام بیش از اندازة قبور اولیاء و تعمیر و تزیین گورها از طلا و مطلا بپردازیم و قمه و زنجیر بر سر و پشت بکوبیم، و در آنطرف هم آنها را تحریک می‌کند که کشتن رافضی را ثوابی عظیم شمارند و در کتابها «لعنهم‌الله» نثارش فرمایند! اینجا جاییست که جمال الدین اسدآبادی زنده می‌شود و برای تجدید قدرت اسلام و ایجاد وحدت در بین مسلمانان، برمی‌خیزد و عصر جدیدی در مسیر معنویت اسلام پیش می‌آید ولی سید اشتباه می‌کند و به جای تعقیب نقشة انقلاب فکری خود در دنیای اسلام، به سراغ سلطان عبدالحمید می‌رود تا فکر توسعة خلافت و وحدت را در نهادش زنده کند.

غافل از اینکه در این راه، سید جمال‌الدین باید بسراغ سید جمال‌الدین دیگری برود و خلیفة عثمانی را ندیده بگیرد و بهمین جهت ملاحظه می‌شود که همکاری او با شیخ عبده مصری موجب بیداری خاصی در عالم اسلام می‌گردد و وسیلة تغییر فکر مسلمانان را فراهم آورد و برکاتش تا کنون باقی می‌ماند اما به خدمت سلطان رفتن بدون اثر مثبتی به مرگش می‌انجامد!

با اینهمه اگر چه در توسعة معنویت نصیبی شایسته حاصل نمی‌شود و بالاخره مواطن اسلام دستشان از اسلام خالی و از فساد غربی پر می‌شود ولی از آن میان قیام سید و رفت و آمد او به ایران طرح انقلاب سیاسی تازه‌ای را پی‌ریزی می‌کند و مشروطیت طلوع می‌نماید اما چون این نهضت، انقلاب ریشه‌داری به شمار نمی‌آید یعنی انقلاب محسوب نمی‌شود که تأثیر قبلی در فرهنگ جامعه داشته باشد مطابق قاعده! عده‌ای را به خدم و حشم و کالسکه و درشکه می‌رساند اما بهر حال معنویت اسلامی از این انقلاب سیاسی که در صف اول ملاها نشسته بودند سهمی نمی‌برد و سرش بی‌کلاه می‌ماند و شاید بعلت اینکه اهل حل و عقد! در اشتغالات سیاسی و جدالهای حکومتی فرورفته و سرگرم می‌شوند برای تعمق در حقوق اسلامی چندان مجالی پیدا نمی‌شود و فرصتی مناسب بدست نمی‌آید تا قانون مدنی ایران تصویر لایقی از روح عدالت اجتماعی اسلام بردارد و بهمین جهت وقت و بیوقت میلنگد، باری مشروطیت مانند هر تحول جدید، غذای جدید می‌طلبد و چون می‌باید بزودی فرنگی مأبی سر و کلّه‌اش پیدا می‌شود و بعد بالاخره «ایسم‌ها» می‌آیند تا کاری بکنند و نمی‌کنند همانطور که در موطن اصلی خود نکرده‌اند و در دیگر نقاط شرق هم بدتر از زادگاه خودشان، اینجا است که شرق و غرب بهم می‌رسند و با هم آشتی می‌کنند، خاوری و باختری در اختلاف با معنویت اتحاد می‌نمایند، در کشتارگاهها رو به قبلة طغیان به یک شکل معنویت را سر می‌برند، نسل جدی شرقی مانند غربی مسخ می‌شود یعنی با طبیعت خود می‌جنگد، روح‌هایی که در قالب مردان باید مسیر طبیعی خود را طی کنند بیشتر اوقاتشان مصروف آرایش می‌گردد! آنها که باید به طرف قدرتهای روحی و استحکامات معنوی قدم بردارند بسوی ناز و غمزه می‌شتابند!

چهرة مردانه کم و روح مردانه کمتر دیده می‌شود، شعاع تلاشها تا جایی که چشم کار می‌کند بر محور چیزهایی می‌گردند که نامشان هنر و موسیقی و ادبیات است ولی حقیقتشان جز کرشمه‌های جنسی چیزی نیست و تئوری فروید که دربارة «انسان» کاملاً درست نیست دربارة «تبدیل انواع!» است، قرنی است که عواطف مادری را پشت میزها تحریف می‌کند و زنانی می‌سازد که کمتر با فرزندان خود در خانه زندگی می‌کنند و بیشتر در بیرون خانه از مردان بیگانه دلربایی می‌نمایند، این کشتی طوفان‌زده را کدام فکر پرقدرتی می‌خواهد نجات دهد؟ الحاد آمده است تا این نسل ممسوخ را رهایی بخشد در حالی که هم پدر و هم فرزند فاجعه شناخته می‌شود، الحاد در صورتهای گوناگون خود با طبیعت انسان پیکار می‌کند، با طبیعتی پیکار می‌کند که بعلت احساس ضعف و ناپایداری بدنبال قدرت می‌گردد تا در پناه آن قرار گیرد و فطرتاً تمایل به قدرتی دارد که دیگر ضعف و ناپایداری در او راه نداشته باشد و بالاتر از او نیرویی نباشد، این همان خدایی است که نیاز و شوق حرکت بطرف او در طبیعت انسان وجود دارد و الحاد آمده است تا این شوق را خاموش کند و انسانیت را مسخ نماید، دام تشکیک و تردید را می‌گسترد و صید انسان می‌گیرد و می‌پرسد «اگر فرض کنیم که جهان را خدایی آفریده چگونه بپذیریم که این خدا را کسی نیآفریده است؟» و به این حقیقت توجه نمی‌کند که طبیعت انسان، از «خدا» مفهومی ملازم با قدرت نامحدود دارد و بالاتر از قدرت نامحدود، قدرتی نمی‌تواند باشد تا آن را بوجود آورد. بنابراین هر کس که خدا را قبول کرد در خدا توقف می‌کند و خدا را با هستی بی‌نهایتش، نهایت هستی و انتهای بی‌انتهایی وجود می‌شناسد.

ماتریالیسم جدید همه چیز را از ریشه در تغییر و تحول می‌بیند و نمی‌داند که با تصور این ناپایداری عمومی، الزاماً تصور دیگری از ثبات و پایداری به میان می‌آید تا مجموعة پدیده‌های زوال‌پذیر هستی، بطور مطلق نفی نشوند و استمرار کائنات در عین ناپایداری ذاتی آنها ضمانتی داشته باشد، پس در وراء طبیعت متحول و لرزان، حقیقت ثابت و لایزالی را که جز خدا چیزی نیست باید تصدیق نماید.

مادیت، نظامات خلقت را بی‌هدف تلقی می‌کند و غایتی برای انسان نمی‌شناسد اما اگر از او بپرسیم که مثلاً شیر مادر برای چه نتیجه‌ای در پیکر او فراهم می‌شود؟ مولود تازه و نیازمندی او را نشان می‌دهد و بدون اینکه توجه کند در خلال این فعل طبیعی بوجود هدفی اعتراض می‌کند، به همین قیاس باید اعتراف کنند که در پیرامون انسان حوادثی می‌گذرد که اگر آنها را تعلیل نماییم معلوم می‌شود آدمی بطور طبیعی مورد عنایت قرار دارد و هدف و غایتی در طبیعت برای او تقدیر شده است.

پس ماتریالیسم با طبیعت به مخالفت برمی‌خیزد و ناموس طبیعی را انکار می‌کند و در حالیکه خود صورت طبیعی ندارد می‌آید تا مسخ شدگان را نجات بخشد وطبیبی که خود بیمار است و بیماری را منتقل می‌کند به مداوای بیماران شتاب می‌نماید، در برابر این پزشک آدمکش در آنطرف دنیا مسیحیت برخاسته و جوابگویی می‌کند و با پاسخهای خود راه را بر روی فلسفة مادی باز می‌نماید، زیرا بر خلاف تعالیم مسیح قرآنی، برای اثبات الوهیت آن مسیحی که آباء کلیسا ساخته‌اند ناچار، مبدأ هستی را ذاتی متحول معرفی می‌کند و او را از مرتبة فوق ماده به تجسد می‌کشاند و لباس جسمانی بر او می‌پوشاند و به دارش می‌آویزد و ملعونش می‌سازد و فدای بندگانش می‌کند و «در ابتدا کلمه بود و کلمه، خدا بود و همه چیز به واسطة او آفریده شد و کلمه، جسم گردید و میان ما ساکن شد[2] و او را در آنجا صلیب نمودند[3] و سر خود را پائین آورده جان بداد[4] و در راه ما لعنت شد چنانکه مکتوب است: ملعونست هر که بر دار آویخته شود[5]». و چنین موجود متحوّل و مردنی و محکومی ثبات جهان بیکران را به عهده می‌گیرد و بقاء کائنات پهناور را ضمانت می‌کند و انصافاً طبیعت عظیمی که ماتریالیسم، اساس فلسفة خود را بر تحولات آن می‌نهد کمتر از این خدای محدود و محکوم نمی‌باشد و اگر خدای مسیحی، مخلوق نباشد مخلوق بودن طبیعت سزاوارتر می‌نماید و اگر موجود متغیر و حادثی در عین حال همان قدم ازلی باشد چرا حوادث طبیعت ازلی نباشد؟ و چرا اصل سفسطه‌‌آمیز دیالکتیک یعنی «اصل ضدین» که به حکم ضدیت حتی خود را نقص می‌کند! نادرست باشد؟ بله، مسیحیت مسئول میدان‌داری اصول الحاد، شناخته می‌شود همانطور که عکس‌العمل حاد ماتریالیسم را کشیش برکلی و همکفرانش که برای دفاع از مسیحیت اید‌آلیسم را به میان آورده‌اند بر عهده می‌گیرند و همانطور که اصول افراطی فرویدیسم را رهبانیت مسیحی میدان می‌دهد و زمانیکه انجیل از قول شاگردان مسیح اظهار می‌دارد که: «نکاح نکردن بهتر است» و از قول مسیح جواب می‌دهد که: «تمامی خلق این کلام را نمی‌پذیرند مگر به کسانیکه عطا شده است[6]» زنان تارک دنیا و کشیشهای بی‌زن ظهور می‌کنند. زیرا همه می‌خواهند در زمرة کسانی قرار گیرند که به علت کمال ایمان «به ایشان هم عطا می‌شود!» پس نقطة جوش فعالیت مبشرین مسیحی منجر به انهدام بشریت می‌گردد، و به فرض اینکه تمام مردم جهان در ایمان به مسیحیت به حد اعلی برسند بعلت ترک رابطة زناشویی بسوی انقراض می‌روند! چهرة فرویدیسم همین جا است که به صورت انتقام یهودیت مغلوب از مسیحیت غالب به نظر می‌آید، در حالیکه با هر گونه ترک روابط جنسی به شدت مبارزه می‌کند و غرائز جنسی را پایة همة نفسانیات و خلق و خوی انسانی تلقی می‌نماید. و به این وسیله به «مذهب اخلاق» که مسیحیت خود را علمدارش معرفی می‌کند دهن‌کجی مینماید و مخالفت او با اعتقاد به وجود خدا نیز یکسره بر موضوع «پدر و پسر» دور میزند، همان موضوعیکه مسیحیت با کمال موافقت یکسره بدورش می‌گردد! از نظر پسیکانالیزم «استنباط مذهبی ما از کائنات مشروط به وضع طفولیت ما می‌باشد[7]. خدای مذاهبی که پس از توتمیسم واقع می‌شوند پیوسته بصورت «پدری با رتبه بسیار رفیع[8]» درمی‌آید «پسیکانالیزم بما تذکر می‌دهد تا بسخن معتقدین بخدا، هنگامی که از خدا بصورت پدری سخن می‌گوید اعتماد کنیم[9]»، و اظهار می‌دارد که «معتقدین بخدا اصل تکوین عالم را بر پایة فکر «خدا – پدر» ترتیب می‌دهند[10]» و فرد معتقد بخدا «ایجاد عالم را شبیه خود تصور می‌کند[11]» و چنانکه می‌بینم خداییکه در فرویدیسم محکوم می‌شود همان «خدای پدر» یعنی خدای مسیحیت است و مثلاً با خدای اسلام که «نزائیده و زاییده نشده[12] و «منزه است از اینکه فرزندی داشته باشد[13]» و هیچ چیزی مانند او نیست[14]» مناسبتی ندارد، و بالاخره اگر مسیحیت در مسائل مربوط به مذهب، منشأ نیرومند مخالفت‌های فرویدیسم نباشد اما انکار نمی‌توان کرد افکار مسیحی در قضاوتها و تحلیلهای مذهبی فروید خالی از تأثیر نبوده است، با این‌همه مسیحیت پیوسته ادعا می‌کند که سدّ پولادینی در برابر شکلهای مختلف ماتریالیسم شمرده می‌شود!

هر چه از آنطرف مأیوس هستیم به این طرف امیدواریم، اسلام آخرین پیغام خدا بسوی بشر است، پیغامی است که دست تحریف به دامن کتاب آن نرسیده و به همین جهت برخلاف کتب قبلی، قدرت و درخشندگی و تازگی خود را همواره حفظ می‌کند، غربیها حتی وقتیکه از مطلق دین سخن می‌گویند اغلب همان مسیحیت و حاشیه‌های آنرا منظور می‌دارند و تعمیم می‌دهند و اگر ایرادی در اساس این مذهب بیابند به همة ادیان با نظر بدبینی نگاه می‌کنند و این از تعبیرهای دینی آنها بخوبی فهمیده می‌شود، عمق اسلام هنوز از هر جهت درک نشده و ژرفای قرآن کاملاً فتح نگشته و بکر است، جهان‌شناسی قرآن، انسان‌شناسی قرآن، جامعه‌شناسی قرآن در امتداد مباحث دینی انصافاً بسی صادقانه و اصیل به نظر می‌رسد. اسلام به زوایه‌های مختلف زندگی با توجه چشم می‌افکند و هیچ یک از زوایای حیات را بلاتکلیف رها نمی‌کند، تعطیل غرائز در منطق قرآن ممنوع است، با این‌همه مسلمان محکوم غرائز خویش نباید باشد بلکه در اثر تربیت نافذ اسلامی باید بر آنها حاکمیت نشان دهد، شخصیت بشر در حالت ابتدائی مماس و منطبق با نیروهای غریزی او می‌باشد، یعنی غریزه و شخصیت در ابتدا با یکدیگر اشتراک وحدت دارند و از هم جدا نیستند و به همین جهت با پیش آمدن کوچکترین محرک خارجی، شخص به طرف آنچه که امیال او را اشباع می‌کنند هجوم می‌برد و اسیر و بردة میلهای غریزی خود می‌باشد، تربیت اسلام شخصیت انسان را بکلی از غرائزش جدا نمی‌کند و با آنها وداع نمی‌نماید اما به شخصیت باطنی بشر تمایز می‌بخشد و حاکمیت برای او ایجاد می‌کند، مسلمان واقعی از درون خود برخاسته و قیام کرده است و هر لحظه قدرت و تشخیص معنوی او افزایش می‌یابد، تمتع از امیالی که با حیات بشر توأم است تعطیل بردار نیست، اما امتیاز مسلمانان حقیقی در اینست که دیگران در حال ضعف و محکومیت، از غرائز بهره می‌برند او در حال قدرت و حاکمیت!

با الهام از احکام اسلام طرحهایی را می‌شناسیم که مشکل جنسی نسلهای تازه را حل می‌کند[15]، بعنوان نمونه هر پسر جوانی در دوران تحصیل خود با راهنمایی اولیائش می‌تواند با دختر دلخواه خویش ازدواج نماید مشروط بر اینکه خانوادة همسر او چندان مهلت دهند تا تحصیل وی به انجام رسد و شغلی بدست آورد و همسر خویش را به خانه برد و با این میثاق که در این مدت از تمتع نهایی و تولید فرزند، خودداری شود و اگر نه باید که متکلف مخارج خانواده‌اش گردد و شک نیست که این بهره‌یابی مشروع، علاوه بر اینکه طغیانها و عقده‌های جنسی را تا حد بسیاری محدود می‌کند نسل جوان را برای زودتر به خانه آوردن و بیشتر بهره بردن از همسران خویش به تلاش زیادتری می‌افکند و جامعه از افزایش فعالیت جوانان بهرة بالاتری می‌برد ...

با وجود چنین مکتب زنده و اصیلی، مشرق زمین در فقدان معنویت چیزی کم از مغرب ندارد و این بعلت آنست که اسلام چیز دیگر و مسلمانان چیز دیگرند!

در شرق از نظر «عقاید اسلامی» ما به تقلید و غلو گرفتار شده‌ایم و از نظر «احکام اسلامی» به جدایی از فلسفة احکام مبتلا گشته‌ایم، و به سبب دور شدن از هدف تسریع به تحریف قوانین دین رسیده‌ایم، امامان و پیشوایان مذهبی در میان ما به ارباب انواع شبیه‌ترند تا به راهنمایان زندگی، بهمین دلیل در نیازها رو به سوی آنان داریم و برای ایشان علاوه بر ولایت دینی، تصرف ولایتی و ولایت تکوینی! قائل هستیم[16] و بیشتر از روی آوردن به مساجد بسوی قبور آنها «شدِّ رحال» می‌کنیم و خانه‌های خدا را خالی گذاشته مقابر بندگان خدا را پر کرده‌ایم و گورها را با زر و سیم زینت نموده و بدور آنها طواف می‌کنیم و استغاثه می‌نماییم و حاجت می‌طلبیم و زاری می‌کنیم و یاری می‌جوییم و مثل همین ایام اخیر در برابر ضریح بی‌جانی که از شهرها می‌گذشت تا به مقصد برسد قربانیها می‌کنیم و خون می‌ریزیم و جانداران را به پای بی‌جانها سر می‌ریزیم و این مبالغه‌ها همانست که پیغمبر ما محمد r سالها بر ضد آنها مبارزه کرد، و قرآن او و سنت او و زندگی او سراسر از این نبرد حکایت می‌کند. فقهای ما در فقه اسلامی از «تسامح در ادلة سنن» بحث می‌کنند و موضوعی را که منشأ پیرایه‌هائی در دین شده بطور دربست تصویب می‌نمایند، قوانین اسلام عموماً بر محور مصالح واقعی دور می‌زنند و فرائض و سنن در این مرحله یکسان می‌باشند. بنابراین، کوچکترین عدم تبیین و در نتیجه تسامحی در رسیدن به احکام شریعت، بسا که به هنگام عمل بجای مصالح، مفاسدی پدید آورد و ترقی روحانی و نظم جسمانی مسلمانان را مختل سازد[17]،

برای رفع کینه‌های شیعه و سنی و ایجاد تفاهم میان آنها اگر چه در سالهای اخیر گامهای برداشته شده ولی هرگز بطور اساسی رفع نواقص نکرده است، اینها دردهای ما مسلمانان است، دردهایی که هرگز نباید آنها را ناگفته گذاشت، دردهایی که پنهان نمودن آنها خیانت مسلّم به اسلام محسوب می‌شود و خیانت به اسلام خیانت به سعادت بشر، و چنین خیانتی خیانت به خدا بشمار می‌رود. و اگر دردها، مخفی شوند کهنه‌تر خواهند شد و چون کهنه‌تر شدند سخت‌تر بهبود می‌یابند و کار را بهلاکت می‌کشانند، با وجود اینهمه گرفتاریها، مسلمانان هرگز مأیوس نمی‌شود و هیچوقت ناامید و خاوش نمی‌گردد بخصوص که می‌دانیم هیچ یک از این انحرافات موافق با حقیقت اسلام نیست، بلکه متن قرآن به شدت با تمام این کژیها می‌جنگند و این امتیاز را در کتب سایر ادیان نمی‌توانیم یافت، و بعلاوه چندیست که طلیعه‌های از بیداری در آفاق مسلمانان سر زده و نهضتهای زنده‌ای پیاپی در میانشان طلوع می‌کند پس جای یأس در دل پیروان شیطان است، نه در دل اولیاء رحمن، ما اسلام را چنین شناخته‌ایم که از پیروانش اگر چه اندک باشند تأثیر بسیار انتظار می‌رود، تنها به شرط آنکه اصیل و خالص و پر ایمان باشند.

امروز باید که روشنفکران در شرق برخیزند و افسانه‌های همرنگ دین را بکنار بزنند و با چشمان باز به متن‌های اصیل اسلام نظر کنند و با درک موقعیت زمان، پیغام خالص آسمان را بگوش اهل زمین برسانند.

امروز باید که روشنفکران برخیزند و افکار شرق جدید را از مسخ شدن نجات دهند و خودباختگی شرقی را در برابر غربی چاره کنند و به همراه تقدیر از صنایع غرب در تنقید از انحراف معنوی آن کوتاهی نورزند.

امروز باید که روشنفکران فاصله‌ها را در نوردند و ابعاد را بشکنند و کانونی واحد بگیرند و صدا در صدا افکنند تا بانگ عظیمشان چهرة نکبت‌بار خطر را در برابر نسل طغیان‌زده مجسم کند و چشمان مست و خفته را بگشاید و عقلهای مدهوش را به حرکت آورد و موسم امیدی بسوی معنویت پیش آورد، این کار جهان متلاطم تنها در شأن ما است، این رسالت تنها سزوار همت و مجاهد مسلمان واقعی خواهد بود.



تجریش تابستان 1387 هجری قمری





--------------------------------------------------------------------------------

[1]- به آخر مقالة دوم نگاه کنید.

[2]- باب اول انجیل یوحنا دیده می‌شود.

[3]- به باب نوزدهم انجیل یوحنا نگاه کنید.

[4]- به باب نوزدهم انجیل یوحنا نگاه کنید.

[5]- به باب سوم رسالة پولس بغلاطیان روجوع شود.

[6]- انجیل متی باب 19.

[7]- به کتاب فروید و فرویدیسم اثر فلیسین شاله رجوع شود

[8]- به کتاب فروید و فرویدیسم اثر فلیسین شاله رجوع شود

[9]- به کتاب فروید و فرویدیسم اثر فلیسین شاله رجوع شود

[10]- به کتاب فروید و فرویدیسم اثر فلیسین شاله رجوع شود

[11]- به کتاب فروید و فرویدیسم اثر فلیسین شاله رجوع شود

[12]- ﴿لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ﴾ (الاخلاص: 3).

[13]- ﴿سُبْحَانَهُ أَنْ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ﴾ (النساء: 171).

[14]- ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ (الشورى: 11).

[15]- البته این طرحها در شرائیط رفع مشکل می‌کنند که «اسلام راستین» حاکمیت ندارد والّا در حال حاکمیت اسلام نظایر این مشکلات را از راه تعیلیم و تربیت صحیح و توزیع عادلانه ثروت و تصحیح روابط اقتصادی باید حل کرد.

[16]- دیده‌ایم که نوشته‌‌اند و می‌گویند : امام و ولیّی حق، چون بخواهد و میل کند در هر چیز تأثیر و نفوذ می‌نماید و کائنات را خاضع می‌سازد اما قرآن می‌گوید : ﴿إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشَاءُ﴾ (القصص: 56)، یعنی : «تو هر که را دوست داشته باشی هدایت نتوانی کرد لیکن خدا هر کسی را بخواهد هدایت می‌کند!» و نیز ﴿قُلْ إِنَّمَا الْآیاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِیرٌ مُبِینٌ﴾ (العنکبوت: 50). یعنی : «بگو: آیات فقط نزد خدا و قدرت او است و من، تنها بیم دهنده‌ای هستم که آشکارا اعلام خطر می‌کنم». و چقدر از این آیات در قرآن می‌خوانیم و با جسارت تمام، این محکمات را تأویل می‌کنیم؟

[17]- تسامح در قبول آثار سنن حداقل مشروط بتوافق آن آثار با کلیات اسلامی یا روح شریعت است.